خیلی وقته که وبلاگم را آپ نکردم شاید چون دلم را، خودم را، فکرم را آپ نمیکنم!!!!!
این داستان یا متن کوتاه را خواندم و میگذارم شما هم بخوانید:
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه هفـت سـالـه خـوردم! پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم.
دختر بچه ای یک دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ماشین نمی رسید، هی می پرید بالا و می گفت آقا گل! آقا این گل رو بگیرید... منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه مزاحم! اما دخترک سمج این قدر بالاو پایین پرید که دیگه کاسه صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت! من گل نمی خرم! چرا این قدر پر رویی! شماها کی می خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و... دخترک ترسید... کمی عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشمهایش را دیدم، ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند آمد! البته جواب این سوال را چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، آمد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم! دوستم که اونور خیابونه گل می فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که این قدر ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد می گیره و مثل بابای من می برنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره...
دیگر نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چه می گوید؟ حالا علت سکوت را فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربانش بهم زده بود، توان بیان را ازمن گرفته بود!
تا آمدم چیزی بگویم، فرشته کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازمن دور شد! حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز
رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه!
محدثه رزمخواه