کرم خاکی داشت خاک می خورد، خاک می خورد!
 کرم ابریشم، روی شاخه، برگ می‌خورد برگ می‌خورد!

 کرم ابریشم نگاهی به خورشید کرد حسرت خورد که چرا فقط یک کرم کوچولو بیشتر نیست! ای کاش پرنده بود! غمگین شد! دور خودش تار تنید، تار تنید! در پیله تنهایی فرو رفت با خدای خودش راز و نیاز کرد؛ مدتی گذشت از پیله ببیرون آمد، احساس می‌کرد اتفاقی افتاده! به خودش نگاهی انداخت و دید خدا دو تا بال بهش داده! خوشحال شد! پرواز کرد مستقیم رفت به سوی خورشید، اما متوجه شد خورشید دارد غروب می‌کند!! نه! این خیلی بد بود!! خورشید دلیل پرواز او بود!
شب شد در دل تاریکی نوری به چشمش خورد، به طرف نور رفت، شمعی را در میان اتاقی دید نورانی نورانی، صاف رفت جلو و ناگهان محکم خورد به شیشه! شیشه ی یک پنجره! پنجره ای بسته!
 سعی داشت راهی پیدا کند که متوجه شاپرکی شد؛ درون اتاق بود! بسوی شمع می رفت. پروانه ی ما دید وقتی شاپرک به شمع رسید، آتش گرفت و سوخت!! پروانه ما خشکش زده بود!
صبح نزدیک می‌شد؛ پپروانه ی ما محو زیبایی شمع بود و غمگین اینهمه بیرحمی!! شمع می‌سوخت و می‌رقصید! صبح شد دستی آمد و ناگهان به جای شعله رقصان دودی سفید رو به سقف روان شد.
 پروانه ما غمگین شد و رفت رفت رفت تا به باغ رسید. کرم خاکی هنوز در خاک بود، خاک می‌خورد و خاک می خورد! پروانه ما از بالا نگاهی به باغ انداخت؛ چقدر زیبا بود ! کرم خاکی را صدا زد و گفت تو چه می‌کنی!؟ می‌دانی اینجا چقذر زیباست؟! کرم خاکی سر از خاک بیرون آورد و گفت، زندگی می‌کنم، کار می‌کنم، خاک را می‌شکافم تا زمین نفس بکشد، با ریشه‌ها دوستم، شاهد تولد جوانه‌ها بوده‌ام! کرم ابریشم دیروز، با خود اندیشید و سپس تصمیم گرفت زندگی کند ....!