قلب من شد سنگ چون پر کینه شد

چون به رود انداختم آئینه شد

آب پاک رود با راز ونیاز

کرد با سنگ دلم صد راز باز

رود دائم در تلاش و درخروش

گفت دلسنگی، پس بنشین خموش

رود از صبح سحر تا نیمه شب

بر سر سنگ است و او دائم به تب

کم کمک لطف وصداقت کینه شست

گشت احوال دل من هم درست

سنگ را آب اینچنین آئینه کرد

نور رحمت قلب را بی کینه کرد

" وحید فرزان مهر"|




برچسب ها : شعر خودم